از پریروز سرما خوردم و به مامی هم سرما دادم واسه همین هر دومون خیلی حالمون بد بود، امروز یه کوچولو بهتریم دیروز بعد از ظهر وقتی با مامی جونم و خاله سمانه و یاسمین و امیرحسین جون به پارک رفته بودیم، خاله سمانه به مامی گفتش که بریم بازار و واسه یاسمین جون کفش بخریم، این جوری شد که رفتیم تا کفش ها رو ببینیم، یکی از کفش ها رو خاله سمانه جون واسه یاسمین انتخاب کرد که اندازه پای یاسمین نبودش و بعد به مامی گفتش که واسه ی آتریسایی نمی خوای کفش بخری و مامی هم که خوشش اومده بود از دست خاله گرفت و پای من کرد و منم که خیلی خیلی خوشم اومدو از مامی خواستم که من و پایین بذاره تا راه برم و هر چقدر که مامی جونم میگفتش که بیا از پاهات درآرم همش میگفتم نه..... نه..... و همه به من می خندیدن خلاصه اولین کفش اسپرتم رو خریدم و فوری پوشیدم و توی خیابون همش کفش هام و نگاه میکردم و به مامی و خاله نشون میدادم و هی خودم و لوس می کردم
یه اتفاق بدی که واسم افتاد؛ پریروز داشتم شیطونی می کردم که یهویی افتادم روی فرش و دماغم پوست شد و کلی گریه کردم البته الان یه کم بهتر شده ولی هنوز جاش مونده
این عکسها هم واسه الانه که از مامی خواستم کفش هام و پام کنه
باز مامی من و شکار کرد