امروز وقتی مامانی داشت به من غذا می داد یه لحظه رفت تو آشپزخونه تا به غذا یی که روی گاز بود یه سر بزنه وقتی اومد تا بقیه ی غذای من رو بده تا بخورم با این صحنه مواجه شد
الان مامانی صندلیم و خوابونده تا گردنم درد نگیره و راحت بخوابم
دیشب وقتی کنار بابایی نشسته بودم و با وسیله ای که تو دستم بود بازی می کردم یکهو بابایی دستشو سمت من آورد و گفت بده به بابا، منم فوری گذاشتمش تو دست بابایی و واسه این کار کلی تشویق شدمبابایی چند بار دیگه این کار رو تکرار کرد تا اینکه مامانی جونم رو هم صدا زد و بهش گفت که من واسه اولین بار چه کاری انجام دادم بعد هر دوشون کلی ذوق کردن واسه این کار جدید من و من رو بوسیدنو خدا رو شکر کردن