واااااااااااااااااااااااای خدا جونم چقدر دوست دارم ببینم که توی کیف مامی جونم چی هست آخه همش از دست من قایم میکنه و میگه جیززززززززززززه الان هم مامی حواسش نبود که من رفتم سراغ کیفش ولی یهویی متوجه شد و کلی ناراحت شد و از من گرفت و منم کلی نق زدم و بهش ندادم و گفتم که می خوام باهاش بازی کنم تا اینکه بالاخره مامی جونم کوتاه اومد و اجازه داد تا برم تو کیفش و همه ی خرت و پرت هاش رو بریزم بیرون و باز مثل همیشه مامی گلم شروع به عکس گرفتن و فیلم گرفتن از من کرد و تونست شیطونی های با نمکم رو هم ثبت کنه تا امشب به بابایی جون جــــــــــــــــــــــونم نشون بده
امشب ما واسه افطاری به خونه ی عموی بابایی جونم، عمو خلیل دعوتیم واااااااااااااااااااااااای چقدر دلم واسه فاطمه جیگری کوچولوی ناز عمو تنگ شده؛ آخه خیلی دوستش دارم
مامی همیشه به من میگه که CD خیلی جیزززززززززززززه واسه همین فوری دادم دست مامی جونم
ولی از این عینکه نمی تونم بگذرم دیگه...
وقتی عینک مامی رو برداشتم فوری از جام بلند شدم تا مامی ازم پس نگیره ؛ آخه قبلا یه بار دسته ش رو شکستم، ولی وقتی مامی جــــــــــــــــــــــــونم دید که دارم می زنم به چشمم کلی خنده ش گرفته بود و کلی هم واسم ذوق کرد و کلی هم فدام شد و همش میگفتش که فدای نانازی باهوشکم بشم من که میدونه کجا باید بذاره عینک رو...
وااااااااااااااااااای مامی جونم باز واسه این عکسم خودش و هلاک کرد