یه هفته گذشت و تو این هفته مامی و بابایی همش خدا رو شکر می کردن که من اینقدر خوب و منطقی با مهمترین اتفاق زندگیم ((تا الان )) کنار اومدم و از همه مهمتر تو روحیه م تاثیر بدی نذاشت، حتی باعث شد که خیلی فهمیده تر بشم و بزرگ تر بشم
واسه همینم بابایی جونم گفت که جایزه داری پرنسس خوشگل من
و اینجوری شد که دیروز با مامی و بابایی جونم رفتیم و کلی واسه خودم خرید کردم
یه سرسره ی خوشگل که سلیقه ی مامی و بابایی باهم بودش
میســــــــــــــــــــی
یه سه چرخ خوشگل و با حال که سلیقه ی بابایی جونم بود
میســــــــی بابایی
ویه صندلی کوچولوی ناز واسه من به سلیقه ی مامی
میســــــی مامی جون جونم
دیروز حول و حوش ساعت 3 بعد از ظهر بود که برگشتیم به خونه من تو ماشین خوابم برد وگرنه همش از مامی میخواستم که اجازه بده برم سوار سه چرخه م بشم یا برم سرسره بازی...
همین که رسیدیم خونه بیدار شدم و کلی ذوق داشتم که برم سرسره بازی بکنم، تا شب وقتی میخواستم بخوابم همش مشغول بازی بودم اونقدر که بابایی میگفت امشب از پا درد خوابت نمی بره خوشگل بابا
امروز صبح هم با مامی رفتیم بیرون، با سه چرخم رفتم و کلی کیف کردم
بعد که اومدم خونه البته به زور اومدم، همش به مامی میگفتم بریم پارک ولی مامی جونم میگفت که امروز نمیشه عزیزم، آخه هوا ابری بودوقتی اومدم بالا، فوری کاپشنم و درآوردم و رفتم سرسره بازی...
عینک جدید آفتابیم هم جدیدا همش با منه
الان هم دارم ببعی نازم و سر میدم تا اون هم کیف کنه
خخخخخخخ
جدید ترین کلمات من
یاد گرفتم بگم ماست...
یاد گرفتم بگم مار...
یاد گرفتم بگم بز...
یاد گرفتم میگم: آیوم... آیوووووم ... ( یعنی آروم آروم)
یاد گرفتم میگم باز کن... وقتی یه چیزی درش بسته باشه، به مامی یا بابایی میگم بااااااااز ... یا میرم کنار یخچال و میگم ماما... باااااز ....