هفت سال پیش مثل امروز ( 1386/7/21 ) بود که مامی و بابایی جون جونم واسه همیشه به هم بله گفتن و به عقد هم دراومدن؛ چند وقتی بود که مامی جـــــــــــــــونم همش از بابایی می پرسید که تو مهر چه تاریخ مهمی وجود داره؟؟؟ بابایی هم که بعضی وقتها مامی رو اذیت میکرد و میگفت که نمی دونم یا اینکه مراسم هایی جز سالگرد عقد رو یادآوری میکرد؛ خلاصه مامی همش منتطر رسیدن امروز بود تا کلی باهم خوش بگذرونیم و خاطره ای به یادموندنی بشهتا اینکه پریروز بابایی جونم حول و حوش ساعت 11 صبح بود که اومد خونه و مامی کلی نگران شد که چی شده، آره یه اتفاق بد واسه بابایی افتاده بود؛ آخه سر کار یه حرکت بد انجام داده بود و عضلات پشت گردن تا کتفش گرفته بود و همش درد میکشید حتی آمپول هم زده بود ولی بی فایده بود و اصلا خوب نشده بود؛ تا اینکه غروب به دایی امیرحسین جونم زنگیدیم و یه سری دارو به بابایی داد که باید می خورد و گفتش که یه ماساژ کوچولو هم داده بشه بد نیست؛ چند دقیقه ای بود که اومده بودیم خونه که یهویی بابایی جونم به مامی گفتش که آتریسایی حالش خوب نیست انگار؛ خیلی بی حاله؛ دستش و به پیشونیم زد و به مامی گفت که واااااای انگار تب داره؛مامی تب سنج آورد آره دمای بدنم به 38/5 رسیده بود و مامی فوری یه شیاف استامینوفن واسم گذاشت و اینقدر بی حال بودم که روی پاهای مامی خوابم برد؛ تا اینکه ساعت 1/35 دقیقه بامداد بود که با نق نق کردنم مامی رو بیدار کردم و وقتی مامی بغلم کرد کلی ترسید و اومد به بابایی جونم که اون هم به خاطر درد پشتش بیدار بود و نتونسته بود بخوابه گفت که آتریسایی مثل تنور داغه؛ دمای بدنم رو گرفتن به 39 درجه رسیده بود؛ بابایی گلم با اون حالش کلی تن شویه ام کرد و خلاصه تا صبح بالا سرم بودن که یه وقت تبم خیلی بالا نره؛ تا اینکه صبح شد بابایی جونم هم که اصلا نخوابیده بود نتونست به سر کار بره و خونه موند وقتی مامان جونم تماس گرفت و متوجه شد بابایی خونه ست کلی نگران شد و تا صدای من رو نشنید آروم نشد، تمام دیروز تب داشتم ولی دمای بدنم یه کوچولو پایین تر بود ( بین 38 تا 38/5 ) دیشب هم آخرین بار که مامی دمای بدنم رو گرفت 37/8 بود؛ تب برم رو خورم و خوابیدم؛ توی خواب هم کلی نق زدم، تا اینکه امروز صبح شد و تبم قطع شد و دمای بدنم به زیر 37 رسید؛ دایی امیرحسین جــــــــــــونم همیشه میگه تا 48 ساعت فقط باید تب بر بدی که اگه خدا خواست تب نی نی قطع شد ویروسی بده و از بدنش خارج شده، واسه همین هیچ وقت توصیه نمیکنه که فوری داروهایی مثل سفکسیم و آموکسی سیلین و... مصرف بشه یعنی میگه تا 48 ساعت نباید آنتی بیوتیک داده بشه البته تو موردهایی که حواس نی نی سر جاش هست و حتی دوست داره بازی هم بکنه مثل دیروز من که با وجود بی حالی و تب، باز هم چون بابایی جون جونم خونه بود کلی بازی هم کردم...
امروز عید غدیر هم هست و از همین جا به همه ی خاله ها و عموها و دوست جونای وبم و دایی جونم و عمه هام تبریک میگم، صبحی وقتی مامان جون تلفن زد و جویای حال من و بابایی گلم شد من کلی باهاش حرف زدم و گفتم که خوب خوب شدم نگرانم نباشه،خلاصه آخرین بار که مامی دمای بدنم رو گرفت ظهر بود که به 36/6 رسیده بود و خدا رو شکر کرد و منم کلی خودم لوس کردم...
اما بابایی جون جونم هنوز خوب نشده و بیشترین اذیتش موقع خوابه که وقتی میخواد غلت بزنه خیلی اذیت میشه ، واسه همین نمیتونه بخوابه و هی بیدار میشه...
خلاصه این چند روز و امروز مامی جونم اینقدر درگیر ما بود که نتونست هیچ کاری انجام بده و بابایی همش بهش میگه که اشکال نداره عزیزم؛ این هم یه مدلیه واسه خودش مهم اینه که خاطره ش همیشه یادمون می مونه...
همین الان بیدار شدم و وقتی مامی اومد ، شیطونی جدید من رو دید و کلی واسم ذوق کرد
و کلی هم عکس و فیلم گرفت
این چند روز که مامی همش دمای بدنم رو می گرفت،،،... منم یاد گرفتم از تب سنج
استفاده کنم و کلی هم ذوق کردم