loading...
♥ آتریسا جون مامان و بابا ♥
آتریسا جون بازدید : 278 یکشنبه 18 آبان 1393 نظرات (10)

اول از همه باید بگم که دلمون واسه همه ی دوستای وبم تنگ شده و ممنونم از اینکه این چند روزی که نبودیم هم؛ من و یادتون بود و واسم کامنت های خوشگل گذاشتین

دوستون دارم

بوووس

پریشب ساعت 12/30 دقیقه بود که رسیدیم خونه و من توی تخت خودم خوابیدم، مسافرت خیلی خوبی بود همه جوره خوش گذشت،

میسی بابایی میسی دایی جون جون مهربونم میسی مامان جونم میسی عمه سیما جونم


 

خاطرات این چند روز

وقتی رسیدیم به ایستگاه راه آهن؛ عمه سیما، عمه ی مهربون مامی جونم منتطر ما بود ؛ وقتی من رو دید بغلم کرد و کلی ذوق کرد و ماچ مالیم کرد وقتی رفتیم سوار ماشین بشیم خاطره جونم اونجا بود یک سالی بود که هم و ندیده بودیم وای که چقدر از دیدن من خوشحال شد و منم کلی واسش ذوق کردم و این چند روز هم کلی با هم بازی کردیم، خلاصه رفتیم خونه ی دایی امیرحسین جونم که با مامان جون منتظر رسیدن ما بودن و با دیدن همدیگه کلی خوشحالی کردیم و هم و بوسیدیم و تا نیمه های شب بیدار بودیم و حرف می زدیم و منم خودم و هی لوس تر می کردم

از همون روز که رسیدیم هوا یه کوچولو سرد شد و بارون هم می اومد بعد از ظهر که شد دایی امیرحسین گفتش که یه پارک خوشگل به اسم پارک آب و آتش هست که حتی تو این هوا هم می چسبه بریم واسه همین راه افتادیم و رفتیم، خیلی خیلی خوشگل بود، خیلی خوش گذشت

فردا شب ش هم رفتیم پارک لاله که به خونه دایی جونم خیلی نزدیک بود و اونجا چند تا پیشی توپول بودن که من با دیدن اونها کلی ذوق کردم و همش دلم می خواست باهاشون بازی کنم و بلند بلند داد می زدم و میگفتم میو.... میو....

دایی و بابایی می خواستن والیبال بازی کنن ولی از اونجاییکه من توپ خیلی دوست دارم نمیذاشتم و همش میخواستم که توپ و به سمت من بندازن تا اینکه خاطره جون من و برد سمت استخر تا بابایی و دایی بتونن یه کوچولو بازی کنن، اون شب هم خیلی خوش گذشت

فردای اون روز بابایی یه کار اداری داشت باید دنبال اون کارش می رفت ، دایی جونم هم رفت سر کار و من و مامی و مامان جون هم ساعت 10 بود که از خونه زدیم بیرون و واسه اولین بار من سوار مترو شدم و وقتی قطارش رو دیدم فوری گفتم کطار... چقدر مامی و مامان جون واسم ذوق کردن...


رفتیم کلی خرید کردیم رفتیم سه راه جمهوری که مخصوص ما نی نی هاست و کلی لباس و ساپورت و از همه مهمتر اولین بوتم رو از سپهسالار خریدیم و من همون جا پوشیدم به مامی میگفتم که بابای یعنی بیا بریم نمی خوام از پاهام درآرم آخه خیلی خوشم اومده بود

بعد از ظهر رفتیم خونه ی عمه سیما ( عمه ی مامی ) و شب هم اونجا موندیم و من و خاطره ی دوست داشتنی کلی با هم بازی کردیم و من حسابی کیف کردم

فردا صبح بود که هوا واسه اولین روز که ما اونجا بودیم آفتابی بود و هوای خوبی بود با بابایی و مامی جونم اومدیم بازار تا مامی خرید کنه ، رفتیم هفت تیر و واسه مامی یه پالتوی خوشگل خریدیم و بعدش هم بابایی دنبال یه کفش خوب واسه خودش بود که متاسفانه پیدا نکردیم و برگشتیم خونه عمه و کلی هم از غذاهای خوشمزه عمه خوردن مامی و بابایی؛ من که این چند روز خیلی واسه غذا خوردن اذیت کردم هیچی نمی خوردم ...


کلمات و حرفهای جدید من

اولین دو کلمه ای که گفتم تهران گفتم خونه دایی جونم بود که گفتم: بابایی بیا............

سبزی و نون و یخچال هم سه کلمه ای بود که همین که رسیدیم خونه عمه به زبون آوردم و مامان جونم کلی واسم ذوق کرد

واسه اولین بار گفتم کطار...... با دیدن قطار مترو یهویی گفتم ک... طار.......

 

هاپو رو میشناسم و هر وقت میبینم فوری میگم آپو..............

توی قطار خیلی گرم بود و هر وقت ایستگاه ها نگه می داشت بابایی پنجره رو کامل وا میکرد، یهویی یه مگس اومد تو و مامی به من نشونش داد و گفت مگس و منم فوری گفتم م... ا... س ....


جمعه شد و باید بر می گشتیم، دایی جونم سالاد ماکارونی خوشمزه درست کرد و واسه توی راه به مامی داد و چند تا هم نارنگی واسه من گذاشت( آخه من عاشق نارنگی پوست کندنم) با مامان جون و دایی اومدیم ایستگاه راه آهن و دایی و مامان جون تا پای قطار هم اومدن و وقتی که قطار میخواست راه بیفته کلی بوووووووس فرستادم و بابای کردم و مامان جونمم کلی واسم گریه کرد و اشک ریخت 

از تهران خوابیدم تا شاهرود هم بیدار نشدم ، مامی و بابایی خیلی راضی بودن که این بار با قطار مسافرت کردن؛ آخه من اصلا اذیت نشدم و کلی هم با بابایی بازی می کردم و کیف میکردم وسط های راه چند تا هاپو دیدم که کلی واسشون جیغ زدم اون ها رو کشوندم روبروی کوپه ی خودمون و مامی هم یه کوچولو غذا بهشون داد و اون ها هم خوردن و کیف کردن

از شیطونی های من مامی کلی عکس و فیلم گرفته که دیروز متوجه شد که رم دوربین باز نمیشه و کلی هم ناراحت شد و دیشب برد تا درستش کنن، اگه درست شه عکس هام و بعدا میذاره

آتریسا جون بازدید : 349 یکشنبه 11 آبان 1393 نظرات (11)


ما امروز داریم میریم تهران، بریم خونه دایی امیرحسین جونم

مامان جونمم از جنوب اومده تا هم و ببینیم...

دلم واسشون خیلی تنگ شده

این، اولین مسافرت من به تهران هست و اولین باری هم هست که میخوام سوار قطار شم


آخه مامی و بابایی جونم تصمیم گرفتن که با قطار بریم، آخه بابایی میگه نی نی های همسن من وقتی سوار هواپیما میشن گوش هاشون خیلی درد میکنه و اذیت میشه واسه همینم این تصمیم رو گرفتن، مامان جونمم که هم ما دلمون واسش تنگ شده و هم اون خیلی دلتنگی ما رو میکنه دیروز رسید تا اگه خدا بخواد بعد از 8 ماه دوباره هم و ببینیم


جدیدترین کلماتی که یاد گرفتم

جدیدترین عضوی که شناختم، انگشت هستش همین که مامی یا بابایی جونم میگه انگشتت کو ؟؟؟ من فوری انگشت اشاره م رو میارم بالا و اشاره میکنم یا بعضی وقتها میذارمش توی دهنم و هی میخندم.....

یاد گرفتم بگم لامپ، وقتی یه لامپ روشن میبینم فوری به مامی نشون میدم و میگم ....امپ....

صدای اسب رو هم بلد شدم در آرم، وقتی از تلویزیون اسب میبینم فوری میگم اااا...ههههه............. اااا...ههههه........

دیروز واسه اولین بار وقتی بابایی جونم رو از پشت پنجره دیدم با انگشت اشاره ی کوچولوم که مامی بعضی وقتها میخوردش؛ به سمت بابایی اشاره کردم گفتم بابایی ..........

( آخه من همیشه میگفتم بابا )


 

شاید چند روزی نباشیم

دوستون دارم

بوس بوس

بابای

آتریسا جون بازدید : 394 دوشنبه 05 آبان 1393 نظرات (19)

 

دیشب مامی جونم یه کوچولو اتاق رو تزیین کرد و منم کلی شیطونی کردم با هر بار بادکنک باد کردن مامی منم اداش رو درمی آوردم و می خواستم که بترکونمشون ساعت 7 و نیم بود که مامی جونم کارهاش تموم شد و به بابایی زنگ زد و گفت که بیاد دنبالمون تا بریم کیک رو بیاریم، بابایی هم اومد و رفتیم بیرون و زودی برگشتیم تا تولد بابایی جون جون خودم رو بگیریم آخه دیشب من باید زودتر از هر شب می خوابیدم تا صبح هم زودتر بیدار شم، البته تا الان که مامی داره می نویسه که هنوز خوابمهمین الان عمه اعظم جونم با مامی تماس گرفت ببینه ما چیکار کردیم آخه پدی جیگری هم واکسن  داره، واسه هردومون باهم شده، پدی هم مثل من هنوز خواب بود

این هم عکس های من و تولد بابایی جونم

تزیینات مامی با شیطونی های من

تزیینات تولد بابایی جونم

این هم کیک بامزه ی تولد بابایی

کیک تولد بابایی

این هم کادوی خوشگل عمو یاقوت جـــــــــــــونم

میســــــــــــــــــــی عمویی مهربونم

خیلی خوشگله

کادوی عمو یاقوت جونم

من در حال شیطونی

تولد بابایی

شمع تولد بابایی جونمم من فوت کردم

3 رو من فوووت کردم و خاموش شد و 0 هم بابایی

تولد بابایی

من بیدار شدم و دیگه باید آماده شم واسه واکسن

آتریسا جون بازدید : 382 یکشنبه 04 آبان 1393 نظرات (11)

                                    

 

 

ماهـــــــــــــــــــه شدم 

امروز 18 ماهه شدم، یعنی یک سال و نیمه شدم؛ مامی و بابایی جونم خیلی استرس دارن آخه فردا ( دوشنبه ) باید من رو واسه واکسن 18 ماهگی به بهداشت ببرن تا هم واکسن بزنم و هم چکاپ بشم، همه میگن این واکسن سخت ترین واکسن ما نی نی هاست واسه همینم مامی و بابایی خیلی استرس دارن و این چند مدت همش مواظب بودن که یه وقت من مریض نشم یا سرما نخورم تا به موقع واکسنم رو بزنم و راحت شیم هرسه تایی مون...


جدیدترین کلمات من...

یاد گرفتم بگم پروانه، هر پروانه ای رو ببینم فوری به مامی و بابایی نشون میدم و میگم پر... با.. یه...  یا پر.. با... با ...

 

 

واسه همینم مامی جونم تصمیم گرفت تا این پروانه خوشگله رو واسه وبم به عمو سفارش بده و عمویی هم لطف کرد و واسه امروز آماده کرد؛ میســـــــــــــــی عمویی

یاد گرفتم بگم پارک؛ از دیروز وقتی صدآفرینم پارک رو نشون داد و گفت پارک منم فوری گفتم پارک...............

یاد گرفتم بگم بالش؛ امروز صبح وقتی از خواب پا شدم مامی گفت بگو بالش و منم فوری بالشم رو دستم گرفتم و گفتم بای.....ش...... مامی هم فوری به بابایی زنگ زد و گوشی رو به من داد و واسه بابایی هم چند بار گفتم بای...ش........ بابایی هم کلی فدام شد و واسم بوس فرستاد

فردا ( 5 آبان 1393 ) بابایی جون جونم میشه ساله

وااااااااااای فردا تولد بابایی جون خودمه

بابایی جونم

 نیست که فردا من واکسن دارم، واسه همین دیشب با مامی جونم رفتیم و یه کیک خوشگل واسه امشب سفارش دادیم تا امشب یه جشن خیلی کوچولو واسه تولد بابایی جونم بگیریم آخه امروز اول ماه محرم هم هست نمیشه خیلی جشن بزرگ گرفت، واسه همین سه نفره میگیریم تا یادگاری بمونه، همیشه مامی به بابایی میگفت که 30 سالگیت یه جشن مفصل میگیریم ولی امسال نمیشه خب...

راستی امشب قرار شده که من شمع  کیک بابایی رو فوت کنم، خیلی ذوق دارم فعلا بابای

آتریسا جون بازدید : 518 پنجشنبه 01 آبان 1393 نظرات (22)

پارسال همین روزها بود که بابایی جونم و مامان جونم و عمو آرمان عزیزم از مسافرت اروپا برگشتن و کلی هم سوغاتی های خوشگل واسه من آوردن دیروز هوا خیلی سرد شده بود از صبح هم داشت بارون می اومد مامی جونم از کمدم دستکش های انگشتی رو که پارسال مامان جونم اینا واسم آورده بودن رو دستم کرد و کلی ذوق کرد که واسه انگشتهای کوچولوم اندازه شده و می تونم امسال بپوشم و کیف کنم خلاصه کلی هم از من و دستکش انگشتیم فیلم و عکس گرفت آخه واسه اولین بار بود که من دستکش دستم می کردم، خودمم خیلی ذوق داشتم و همش بهش دست میزدم و تازه فهمیده بودم وقتی توی صدآفرینم میگه دستکش یعنی چی

میســـــــــی مامانی جونم میســــــــی بابایی جونم

دستکش انگشتی من

این هم عکس های من با اولین دستکش انگشتیم

اولین دستکش انگشتی من

اولین دستکش انگشتی من

اولین دستکش انگشتی من

اولین دستکش انگشتی من

اولین دستکش انگشتی من

اولین دستکش انگشتی من

اولین دستکش انگشتی من

  

چند تا از کلمه های جدید من

دیروز ظهر وقتی برنامه ی باب اسفنجی شروع شد همین که شعرش رو خوند منم بلند بلند میگفتم باب... باب... باب... که یهویی مامی متوجه شد و کلی واسم ذوق کردو فوری با بابایی تماس گرفت و واسش تعریف کرد که یاد گرفتم بگم باب ... ؛اسفنجی رو هم میگم ولی به زبون خودم....

از پریروز هم یاد گرفتم و میگم میز... به میز توی آشپزخونه اشاره میکنم و میگم میز.... 

دیشب وقتی کنار بابایی نشسته بودم و مامی میخواست که پوشکم رو عوض کنه تا بریم لالا کنم، یه تصویری رو نشون داد از شبکه ی پویا؛ که یهویی من واسه خودم خوندم و گفتم له... له... له... بعد از یه دقیقه همین آهنگ ( آهنگ لالایی آخر شب ) رو پخش کرد و مامی و بابایی کلی من و ماچ مالی کردن و خدا رو شکر گفتن 

وقتی یه چیزی رو می خوام و پیداش نمیکنم یاد گرفتم و میگم نیست....... مثلا دیروز مامی از من می پرسید بابایی کو؟؟ منم یه کوچولو فکر میکردم و دنبالش میگشتم و اول میگفتم کو؟؟؟ بعدش میگفتم نیست.......

 

یکی دیگه از سوغاتی های خوشگل من پالتوم بود که بابایی جونم اینا از مسافرت اروپا واسم آورده بودن و من پارسال تنم کردم و حتی باهاش کلی عکس آتلیه هم گرفتم مامی جونم فکر میکرد که شاید واسم کوچولو شده باشه ولی اون روزی تنم کرد و متوجه شد که نه تازه امسال بیشتر هم بهم میاد ؛ آخه پارسالی من خیلی توپولو بودم و الان خیلی لاغر شدم، خلاصه دیروز که هوا سرد شده بود با پالتوی خوشگلم و دستکش انگشتیم رفتیم بیرون و من کلی کیف کردم

این هم عکس های من و پالتوم...

من و پالتو دستکش ام...

من و پالتو و دستکش انگشتیم...

من و پالتو دستکش انگشتیم...

من و پالتو دستکش انگشتیم...

من و پالتو و دستکش انگشتیم...

من و پالتو و دستکش انگشتیم...

مامی چقدر فدای حالت تعجبم شد... 

من و پالتو دستکش انگشتیم...

 الان هم دیگه واقعا خسته شدم و نق زدنم و شروع کردم

میگم بیییییییییم( یعنی بریم ) 

مامی جونمم من و شکار کرد

من و پالتو و دستکش انگشتیم ...

من و پالتو و دستکش انگشتیم...

من و پالتو و دستکش انگشتیم...

وقتی این مدلی نق می زنم مامی جونم کلی فدای ابروهام میشه ولی نمی دونم چرا؟!!  

آتریسا جون بازدید : 361 دوشنبه 28 مهر 1393 نظرات (17)

چند روزی میشد که مامی جون جونم مریض شده بود و خوب هم نمیشد تا اینکه دیروز با بابایی جونم دکتر بردیمش و مجبور شد که آمپول بزنه و خوشبختانه امروز خیلی بهتره و همش به بابایی میگه که خوب شد آمپول زدم و گرنه فکر نکنم قصد داشتم خوب شم

مامان جونم کلی لباس های خوشگل واسم بافته که اولین لباسی رو که امسال تنم کردم همین کت جادویی قرمزه م هستش که خیلی خوشگله و وقتی که مامی جونم دید خیلی خوشش اومده بود حتی به مامان جون من میگفت که چه خوب شد مامان من نوه دار شد تا هنر هاش رو بشه و این جوری شد که مامان جون یه دونه عین همین رو هم واسه مامی بافت و همش میخندید و میگفت دختر من حسودیت شده به آتریسایی آره...

میســـــــی مامان جون بوووس بوووس

کت جادویی من

اولین بار که مامی دید، مونده بود که چه مدلی باید تنم کنه مامان جونمم اومد و گفتش خب واسه همین بهش میگن کت جادویی دیگه...

این هم عکس های من با کت جادوییم

من و کت جادوییم

من و کت جادوییم

من و کت جادوییم

کلی دارم شیطونی میکنم...

 من و کت جادوییم

الان هم مامی کلاهم رو که اون هم ساخته ی دست مامان جونمه کشید رو سرم تا دیگه بریم بیرون؛ ولی من  با جغجه ام دم در واستاده بودم و بالا رو نگاه میکرم که مامی شکارم کرد

من و کت جادوییم و جغجغه م

من و کت جادوییم و جغجغه م

این هم چند تا از عکس های من که معصومیت تو چشمام موج میزنه؛ واااااااااای

معصومیت من

من و معصومیت من

کلمه ها و کارهای جدید من...

مسابقه ی شبکه پویا رو من خیلی دوست دارم همین که آهنگش رو میشنوم میام تا ببینم، اون روزی وقتی شرکت کننده توی مسابقه درست جواب داد با به به به به گفتن مجری؛ منم فوری گفتم به به به به... و از اون روز همش میگم هر وقت از یه چیزی خوشم بیاد فوری میگم به به به به...

یکی از تبلیغاتی که خیلی دوست دارم پوشک مرسی و روغن لادن طلاییه؛ می دونین چرا؟؟؟

آخه آخر تبلیغ پوشکه میگه: میسی مامان و منم 2 یا 3 روزی میشه که همین که پخش میشه وقتی به آخرش میرسه فوری میگم مــــامــــان .......

حتی تبلیغ روغنه هم دیشب وقتی از تلویزیون پخش میشد تو بغل بابایی نشسته بودم و هنوز تموم نشده بود که گفتم مـــامـــان و بلافاصله بعد از من یه نی نی گفتش که دوستت دارم مامان، اونجا بود که بابایی بغلم کرد و کلی فدام شد و گفتش که الهـــــــی بابایی دورت بگرده که تو این قدر زرنگی و می دونی که الان چی می خواد بگه نفسی

جدیدا وقتی ماشین میبینم فوری به مامی نشون میدم و میگم قان قان... حتی دستهام و سرم رو هم می چرخونم...

یاد گرفتم نافم و نشون میدم و میگم نا....... چند روز پیش از مامی خواستم لباسم رو بالا بده و مامی هم اصلا دلیل اصرارم رو نمی فهمید تا اینکه اومد و لباسم و بالا داد و منم فوری انگشتم رو گذاشتم روی نافم و مامی هم گفت الهـــــــــی اون ناف مامی جونم و منم از همونجا یاد گرفتم که بگم نا....... حتی شب هم که بابایی اومد خونه هی نافم رو بهش نشون میدادم و میگفتم نا........

یاد گرفتم بگم بسه... هر وقت غذا می خورم و دیگه به هیچ ترفندی از سمت مامی نمی خوام بخورم میگم بسه... بعدش هم که مامی صندلیم رو میاره پایی فوری میگم میســـــــــــــی... وااااای که مامی چقدر فدام میشه و میگه الهــــــی مامانی بمیره واسه دخملی مودبش...

یاد گرفتم که نزدیک به بخاری نشم و حتی اگه وسایلم هم بیفتن نزدیکش نمی رم و فوری میگم جیــــــــــــــززززززز ... بد بد بد و مامی رو صدا میزنم تا بیاد کمکم کنه....

 جدیدترین وسایلی که کاملا میشناسم صندلی و میز و بشقاب و قاشق و چنگال و چاقو که جیزه و همه رو هم سعی میکنم که بگم ولی هنوز خوب خوب نمیگم، بهتر از همه بشقاب و قاشق رو میگم...

انواع درب ها رو بلد شدم باز و بسته کنم از در اتاق ها گرفته تا درب های بطری و دبه ها و خلاصه همه چی... چند وقت پیش ها مامی جونم داشت وسایلم رو جمع میکرد و وقتی لوگوهام رو ریخته بود توی دبه ش به من گفت که آتریسایی درب این ظرف لوگوهات رو به مامی میدی و منم فوری گشتم و پیداش کردم و دادم به مامان و مامی جونم کلی واسم ذوق کرد و خدا رو شکر کرد و واسه بابایی هم تعریف کرد و کلی هم ماچ مالیم کرد

بابایی جونم همیشه با انگشت اشاره ش به من اشاره میکنه و میگه عشق منی...

منم جدیدا وقتی بابایی میگه دستم و دراز میکنم و با انگشت اشاره ی کوچولوم بابایی رو نشون میدم ومیخندم... بابایی و مامانی هم کلی فدام میشن

جدیدترین کارم... که همین یک ساعت پیش قبل از اینکه لا لا کنم انجام دادم

بابایی واسم برنامه ی رنگین کمان که از شبکه ی تهران پخش میشه گذاشته بود آخه من پنگول رو خیلی دوست دارم؛ یهویی پنگول شروع کرد به شعر خوندن و از بچه ها خواست که دست ها شون رو بالا ببرن و روی پاها پایین بیارن بابایی به من نگاه کرد و دید که منم دارم همین کار رو انجام میدم وااای که چقدر واسم ذوق کرد و فوری مامی رو صدا زد تا ببینه دارم چیکار میکنم، مامی هم کلی فدام شد و فوری واسم اسفند دود کرد... 

البته قبل تر همیشه با دست زدن بچه ها موقع شعر های پنگول منم دستهای کوچولوم رو بالا ی سرم می بردم و دست میزدم


این هم عکس پرده ی اتاقم که پریروز آقاهه اومد و واسه اتاقم نصب کرد و منم بهش گفتم میســـــــی و بعد فوری موشی رو بوسیدم آخه خیلی دوسش دارم

تصویرش رو هم بابایی جونم انتخاب کرده

پرده ی اتاق من

هر بار که رد میشم و میبینمش واسه موشی بوووس می فرستم

تعداد صفحات : 40

درباره ما
Profile Pic
وإِن یَکادُ الّذینَ کَفَروا لَیُزلِقونَکَ بِأَبصارِهِم لَمّا سَمِعُوا الذِّکرَ و یَقولونَ إِنَّهُ لَمَجنونٌ و مَا هُوَ إِلاّ ذِکرٌ لِلعالَمین. آتریسا یعنی دختر زیباروی،الهه زیبایی،دختری از جنس آتش و آذرگون ........ من آتریسا هستم، 4 اردیبهشت 1392 ( 24 آوریل 2013 ) ساعت 8:50 صبح روز چهارشنبه با وزن 3/800 کیلوگرم وقد 51سانتیمتر دربیمارستان امام خمینی توسط دکتر لیلا جعفری عزیز متولد شدم . ازاین به بعد خاطراتمو تو وبلاگم میزارم ... و خیلی خوشحالم که به دیدن وبلاگم اومدید؛ امیدوارم لحظات خوشی رو در وبم سپری کنید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • جراحی فک پایین جلو آمده
  • عزیز مــــــادر
  • ۞۞بغض مشکى۞۞
  • کلبـــــــــه غم
  • ♥❤♥ دختر باروني ♥❤♥
  • وب سایت تفریحی 9 فان
  • ♥کلبه عشــــــق♥
  • حس من
  • امير آرسام خان و مامان سولماز
  • ♯♩♪♫♬♭♮ ♥ ƬƛƦԼƛƝ ♥♯♩♪♫♬♭♮
  • ♥ عاشقانه هانا مامان بابا آریا ♥
  • *شاهزاده* ماهان
  • یک مرد یک زندگی
  • خاطرات محسن
  • دانلود آهنگ جدید
  • آلبوم عکس های گل پسرم ( امیرحسین جون )
  • طراحــــــــــــــی امیرحسین ( عاطفه جون )
  • ✿ツ گل یخیــــღــツ✿
  • سایت تفریحی dellster
  • ... مرجع دانلود بیت و / HDLBEAT.IR
  • ♥بوسه خیال♥
  • دنیـــــــــای بارونی مــــــن
  • آوا بست
  • مرسانا قند عسل مامان و بابا
  • الکی خوش ها
  • سرزمین جدیدترین شکلکهای متحرک زیبا (( زیبا ساز وبلاگهای کودکانه))
  • آرتین... مرد کوچک خانه ما...
  • ミ★ミبـــازی روزگـــارミ★ミ
  • ミ★ミلاچــــــینミ★ミ
  • آبتاب (تفریح و سرگرمی)
  • خاطرات آتریسا جون
  • لاريسا جون
  • ♥♥یک فنجان آرامش♥♥
  • تاتی تاتی عسلم
  • جشن تولد تم دار
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • مارینا جـــــــــون
  • ♥♥♥مهتابی به رنگ ســــــــــرخ♥♥♥
  • lovely
  • عاشقانه
  • دهکده عشق
  • فروشگاه اینترنتی جامع
  • سبک زندگی کودک
  • آندیا تک گل بوستان عشق
  • آتریسا جون
  • دختر بهاری
  • یسنا دختر ناز مامان
  • ویانا ... هدیه ی زیبای خداوند
  • رزبلاگ
  • تارا تک ستاره ما
  • ترنم بهار ...... نازنین زهرا جون
  • درسا جون
  • شکلک ها ی متحرک و زیبا
  • تابستون داغ
  • سایت فروش بازدید جهت کاهش رتبه الکسا
  • می نویسم برای دخترم
  • اشک تنها
  • دخترم تارا
  • سلام موزیک لینکش کن
  • بهونه ی زیبای زندگی ( کوروش جون)
  • آنیتا عسل مامان و بابا
  • امیر و یاس عزیزمان
  • آوا و اهورا جون( دوقلوهای افسانه ای من )
  • دنیای تصاویر متحرک
  • دنیای شکلک و زیبا ساز وبلاگ
  • امیرعلی ستاره مامان
  • سایت تفریحی یاسمین
  • رهام هستی مامان و بابا
  • ***احساس شیشه ای***
  • ♥دخترک طراح ♥
  • آنیسا (مانند عشق )
  • کارن عشق زندگی
  • مانلی من تو زیباترین لبخند خداوندی
  • ♨..آشپزيهاي مامانم..♨ مامانم چی برام پخته؟
  • ثنا دخمل دوست داشتنی مامان
  • ღღღ [̲̅د̲̅][̲̅و̲̅][̲̅ر̲̅][̲̅ی̲̅] [̲̅ا̲̅][̲̅ز̲̅] [̲̅ت̲̅][̲̅و̲̅] ღღღ
  • رادین نفس خاله
  • مامان آتریسا کوچولو
  • هستیا جون ( نفس مامان و بابا )
  • خاطرات آریسا
  • دخترونه
  • دنیای من<< رقیه کوچولو >>
  • وبلاگ غمگین واحساسی وعاشقی و...
  • دو عاشق
  • توپ گذر؛ بزرگترین مرجع دانلود و سرگرمی
  • تست روانشناسی
  • سرزمین جدیدترین شکلکهای متحرک زیبا
  • همه چی
  • نازنین جون
  • divooneha
  • آرسام کوچولو... پسری مامان... عسلی بابا
  • B..O..M..B..O..M
  • ღ✿ღدخترونهღ✿ღ
  • دخملا و پسرای خوب بیان تو
  • پرنسس زیبای ما ( آتریسا کوچولو )
  • دنیا فرشته مامان و بابا
  • دخملی شکلک
  • فردا گستر، نرم افزار، فن آوری، سلامت، تجارت
  • دانلود سریال جدید
  • بزرگترین کامیونیتی ایرانیان مقیم استرالیا
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آرشیو
    ارسال مطلب جدید


    ارسال مطالب جدید


    آمار سایت
  • کل مطالب : 240
  • کل نظرات : 1723
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 5
  • آی پی امروز : 42
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 66
  • باردید دیروز : 72
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 66
  • بازدید ماه : 912
  • بازدید سال : 10,282
  • بازدید کلی : 281,459
  • کدهای اختصاصی
  • کد نمایش افراد آنلاین
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی


    سفارش کد بارشی

    کد ِکج شدَنِ تَصآوير


    کد حرکت متن دنبال موس